یک دوست خوب |
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
جمعه 4 شهريور 1390برچسب:, :: 3:15 بعد از ظهر :: نويسنده : یک دوست خوب
زمانی که خداوند تبارک و تعالی آدم را خلق کرد آدم از خدا به خاطر اینکه خلقش کرده بسیار تشکر کرد. خداوند آدم را در بهشت قرار داد. چند روز بعد خدا نگاهی به آدم کرد و دید در آسایش کامل است و هیچ ناراحتی ندارد. با خود اندیشید که چرا باید در آسایش باشد و هیچ غم و غصه ای نداشته باشد گفت موجودی خلق میکنم از گوشت. اگه از خاک بیافرینم به آدم توهین کردم. وقتی حوا را افرید حوا شروع کرد به انتقاد از خدا.
1. خدایا چرا دماغ من پولیپ داره؟
2. خدایا چرا موهای من مش نیست؟
3. خدایا چرا من رو دوم آفریدی؟
4. خدایا چرا اسم من آدم نباشد اخه حوا هم شد اسم؟
5. خدایا چرا من از گوشت و آدم از خاک؟
6. خدایا چرا من باید هوشم از آدم کم باشد؟
7. خدایا چرا من ...
8. بله دوستان عزیز و خدا از آفریده خود ناراحت نشد برعکس خوشحالم شد چون چیزی خلق کرد که باعث میشد آدم در آسایش کامل نباشه و قدر آسایش رو بدونه.
و به فرشتگان گفت بر حوا و آدم سجده کنن همه به آدم و حوا سجده کردن جز ابلیس. خدا به ابلیس گفت سجده کن ولی شیطان قبول نکرد و در رفت و خدا شیطان را تا آخر زمان زنده نگه داشت تا حواها ((زن ها)) رو گول بزنه و البته مردها رو...
فرستادن حوا پیش آدم آدم : سلام بانوی خوش سیما ای مخلوق خدا حوا:ایشششششششششششش برو دنباله کارت وگرنه به گشت ارشاد [فرشتگان مامور] میگم لخت اومدی بیرون. حوا: اصلا از من چی میخوای؟ آدم : من برای امر خیر اومدم؟ حوا: اندازه وزنم باید سکه طلا بیاری وگرنه من اصلا قصد ازدواج ندارم. آدم: طلا از کجا بیارم اصلا نخواستم چیزی که زیاد حوری در این بین خدا به حوا و ادم دستور داد از سیب ها نخورن چون زیرا دلیلش هم نمیگم. شیطان و حوا ای آدم برخیز و از آن سیب ها بخور تا قدرتی هم چون خدا داشته باشی. آدم از خواب بلند شد چشمانش رو مالید و پرسید: تو کی هستی؟ و شیطان گفت : مگه کوری منم حوا
آدم: چرا بخورم مگه خدا نگفت که از سیب ها نخوریم حوا: ای بابا یکی اومد پیش من اسمش اسمش اسمش خیلی قشنگ و رمانتیک بود اهان ابلیس آدم: ابلیس؟ نه من حرف اون ابلیس رو گوش نمیکنم حوا: اگه بخوری قول میدم مهریم رو کم کنم و با تو ازدواج کنم آدم: برو بابا من الان 23 تا حوری دارم برو خودت بخور حوا: اگه از سیب ها رو بخوری قدرتی مثل خدا خواهی داشت. آدم: جدی میگی؟ حوا: آره دیگه مگه من با تو شوخی دارم؟ آدم: باشه قبول من گولت رو خوردم بریم. ((همیشه ما مردها از دست این زن ها به فلاکت افتادیم مثل فیلم مختار که زنان به خاطره طلا شوهران خود را گول زدن که به جنگ نرن البته خیلی از این داستان ها هستش مثلا خود ماری کوری هم مار بود هم کور به خاطره اشعه رادیوم بچه هاش رو به دست عزرائیل داد {{به خاطره مریض شدن بچه ها و بی توجهی ماری کوری}} و زنانی همچون ...))
و خدا به سراغ آدم رفت و گفت شانس اوردی چیزی نخوردی وگرنه تو هم میرفتی پیش حوا . آدم دید که حوا گریه میکنه و از کارش پشیمونه از خدا خواست که اون رو هم به زمین بفرسته چون خودش هم گناهکاره خدا از کاری که آدم کرد خوشنود شد و آدم رو به زمین فرستاد تا آدم پاش به زمین افتاد حوا شروع کرد به دنباله آدم دویدن که آدم رو بزنه که چرا براش سیب چینده.
حوا: آدم تو نمیتونی ازدواج کنی چون من حامله هستم
آدم: واقعا؟ من اصلا بهت نزدیک نشدم ای ظالم. حوا: راست میگیا. جون حوا بیخیال شو غلط کردم دیگه از این اشتباهات نمیکنم توبه میکنم کنیزیت رو میکنم لباست رو میشورم برات ابگوشت درست میکنم بچه هات رو ترو خشک میکنم برات شربت خنک درست میکنم ... فقط ازدواج نکن من و تنها نذار من بدون تو هیچم. و آدم دلش به رحم اومد و حوا را بخشید
نکته اخلاقی: 1 هیچ وقت به زن اعتماد نکن فکر میکنی حوا به قولش عمل کرد؟
2 هیچ وقت به زن اعتماد نکن ((مهم بود 2 بار گفتم))
3 هیچ وقت زن نگیر برده بگیر.
4 زن ها هیچ وقت ادم نمیشن چون کاری نا ممکن
5 الان زن ها مثل مد ها میرن سر کار ،رانندگی میکنن،و همه کار های مردها رو ولی هیچ وقت مرد نمیشن.
6 زن ها موجودات اصلاح نشدنی هستن.
نظرات شما عزیزان:
موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
![]() نويسندگان
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
![]() |